دیانا گلـــــــــیدیانا گلـــــــــی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

تولد دخترم دیانا

مراحل خال کردن کشو لباسات

دختر گلم روزی حداقل ده بار کشو لباسات،کشو دستمالهی آشپزخونه و کلا هر کمد،کیف،یا کشویی که باشه خالی میکنی.منم عاشق اینکارتم.آخه نمیدونی چه لذتی از این کار میبری.هر دفعه هم بدون اعتراض و ناراحتی همه رو جمع میکنم.گلم خوشحالم که روز به روز داری بزرگتر میشو و اینکارها اقتضای همین دوره از سنته! عکس کشو خالی شده: اینم از ابراز خوشحالیت دویدن به سمت دوربین: مامانی فدای شیطتنات ششششششهههههههههه     ...
27 آذر 1392

ببعی قربونی

این ببعی رو برای رفع شدن تمام قضا و قدری که از سرت این چند روزه به خیر گذشت قربونی کردیم خونی که رو پیشونیته مامان فاطمه از خون ببعی مالید.میگفت ما اعتقاد داریم چون گوسفند به اسم حضرت ابو الفضل بریده شده برای دفع بالا خیلی خوبه!!! تو این عکس هم از گوشتها میترسیدی بری جلو!!   ...
27 آذر 1392

دیانا و برف

دختر قشنگ خیلی دوس داشتم بریم پارکی،فضای بازی،یا جاییکه بتونم عکسهای قشنگتری ازت بندازم اما از اونجایی که نه میذاری کفش بپوشونمت ،نه کلاهت رو سرت بمونه،یا وقتی میپوشونمت داد و بیداد راه میندازی ترسیدم سرما بخوری برا همین به همین یه دونه عکس اکتفا کردم.دعا کن بازم برف بباره حتما ایندفعه میبرمت پارک نزدیک خونمون ...
27 آذر 1392

عکس چشمت

الهیییییی مامانت بمیره ببین چشمت چی شده؟مردم و زنده شدم.خدایا خودت پشت و پناه دخترم باش و از همچین بلاهایی دورش کن. با چشم اوف شده در حال چشیدن طعم برگ. ...
27 آذر 1392

مراحل خرف زدن با موبایل دیانا گلـــــــــی

اول از همه لوس کردن خودش به مامانی برای کش رفتن موبایل: دوم شماره گیری: مامانی شماره رو گرفتم در نهایت ابـــــــــــــــــــــــــــو به زبون ما الو؟ قربون فیگورت بشم مننننننننننننننننننننننننننن ...
27 آذر 1392

چند تا عکس از اولین ها

دختر گلم با توجه به اینکه روزای اول که بدنیا اومدی نه وبلاگ داشتی و نه من همچین چیزی به ذهنم رسیده بود این عکسهارو الان برات میذارم. اول از همه اولین دستبندی که به مچ کوچولوت بستن: مدارک پزشکی مربوط به بیمارستان و تست شنوایی سنجیت: شناسنامه دیانا گلی که روز دوم تولدش بابایی براش گرفته بود: اولین بلیط هواپیما و کارت پرواز دیانا گلــــــــــــی: اولین دسته گلی که به دست خودت گرفتی از طرف مامان فاطمه برای بازگشت از اولین مسافرتت: ...
27 آذر 1392

باز هم قضا و قدری دیگر و قربانی

دخترم الان که اومدم این پست رو بنویسم سر درد خیلی شیدیدی دارم.برا همین بدون مقدمه چینی میرم سر اصل مطلب.از روز پنجشنبه خونه مامان جون اینا بودیم.جمعه باباجون و دایی رفتند تهران برا گرفتن معافیت دایی ماهم موندیم اونجا که مامان جون تنها نمونه.جمعه باز برف سنگینی می بارید برا همین کل روز فقط خونه بودیم.یه سر اومدیم خونه خودمون من و بابایی داشتیم پیراشکی درس میکردیم که تو پدرمونو درآوردی.شنبه هم به خاطر بارش برف بابایی سرکار نرفته بود کل روز رو چون دور هم بودیم خیلی بهم چسبید اما باز طبق معمول شما دسته گل به آب دادی.لیوان چایی رو برداشته بودی میخوردی که نفهمیدم چیکار کردی یهو از شدت گریه نفست برید دیدم دهنت پر شد از خون.لب بالاییت باد کرده بود ...
25 آذر 1392